داستان عاشقانه و جالب پیاده روی 

از نویسنده خوب کشورمان پویان اوحدی کـه در سرودن شعرهای عاشقانه مهارت خاصی دارد و تا پایان مـا را مجذوب کلمات و جمله بندی هاي خودش میکند. 


 


آن سال زمستان بعد از سال‌ها برف باریده بود ، خلوت بودن شهر هر آدمی را وسوسه می کرد کـه خانه و زندگی را بگذارد بـه امان خدا و برود یک دل سیر شهرگردی کند ظهر بود کـه زنگ زد گفت حق نداری بعدازظهر ات رابا هیچ موجود زنده اي جز مـن تقسیم کنی ، می دانی زمانی کـه برف تازه روی زمین نشسته اسـت بهترین زمان دنیا برای قدم زدن هاي دو نفره اسـت ، حداقل اش برای مـا خیلی اینطور بود


 


سرنوشت آن خیابان همیشه برایم جالب بود ، از خلوت بودن همیشگی اش گرفته تا آن درختان توت تماشایی اش ، نمی دانم چرا اما همیشه آن خیابان نخستین انتخابمان برای پیاده روی بود . شهر آن قدر خلوت بود کـه ده دقیقه بـه ده دقیقه هم ماشینی از کنارت رد نمیشد ، دستم را محکم گرفته بود ، نه برای سُر بودن زمین ،


 


یکی از عادت هایش بود ، یکی ازآن عادت هایي کـه می توان تا ابد عاشق اش بود. وسط پیاده روی مان بودیم کـه یک تاکسی جلوی پایمان ترمز زد ، شیشه راکه پایین داد بدون هیچ حرف اضافه اي گفت : بیاین بالا کـه خیلی سرده !دستم را کشید اینطرف و بعد با همان لبخند همیشگی آرامش بخش اش بـه راننده گفت : مرسی آقا ، اصلا اومدیم کـه قدم بزنیم .


 


مـن با تبسمی کـه یک بچه ي هفت ساله هم میفهمید کـه بـه شدت از سر رضایت اسـت راننده را فقط نگاه می‌کردم ، راننده بـه مـن لبخند زد ، ازآن لبخند هایي کـه می دانستم چقدر حرف درونش انبار شده اسـت و بعد گفت : قدرشو بدون و همانگونه کـه مارا برانداز می‌کرد شیشه اش را کشید بالا و رفت .


 


چند شب پیش همانقدر اتفاقی سوار همان تاکسی شدم ، آقای راننده پیرتر شده بود – مـن هم همین طور ، اصلا مرا نشناخت ، راستش انتظار دیگری هم غیر از این نداشتم جلو نشسته بودم و جز مـن مسافر دیگری هم نبود ، وقتی بـه میدان آخر رسیدیم ، هنگام پیاده شدن ، درست در آن لحظه اي کـه در اتومبیل را تا نیمه باز کرده بودم و یک پایم روی زمین بودو نگاهم بـه سمت آنطرف میدان بـه آقای راننده گفتم :


 


مـن حرفت رو گوش کردم ، اما اون گوش نکرد.

همان طور کـه نگاه بهت آورده و عجیب راننده بروی تمام جانم سنگینی می کرد از خودرو پیاده شدم .

بـه پشت سرم نگاه نکردم اما صدای حرکت کردن اتومبیل را تا آخرین لحظه اي کـه در تاریکی گم می‌شدم نشنیدم کـه نشنیدم .

همین .


 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

موزیک جدید ایرانی فروش پکیج های کنکوری .... وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟ Teresa تک عکس مجله تفریحی و سرگرمی tehran e man دبستان غیر دولتی دخترانه مشتاق فارسان Michelle