دل نوشته



دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.


شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.


به خاطر مریضی فرهاد ،پسرعموش ،خیلی ناراحت بود.فرهاد پسر عموی بزرگش بود که مدتها پیش وقتی در رقابت با کامران سر خواستگاری از نرگس برنده نشد،سفر به خارج رو به موندن تو ایران ترجیح داد و حالا برگشته بود و هیچ کس از برگشتن و مریضی اون خبر نداشت.نرگس تنها کسی بود که در خفا پرستاری فرهاد رو هم می کرد.



دکترا آب پاکی رو دستش ریخته بودن.نرگس خوب می دونست که دیگه چیزی به غروب زندگی فرهاد نمونده ومردد بود که چطور باید این خبر رو به عمویی بده که بعد از مرگ پدرش براش پدری کرده بود.


می دونست عمو طاقت داغ فرزند رو نداره.بارها خواسته بود با کامران صحبت کنه اما هر بار که باب صحبت رو باز کرده بود،کامران با شنیدن نام فرهاد از کوره دررفته بودوکارشون به مشاجره و دعوا کشیده بودو آخر سر هم کامران قدغن کرده بود که جلوش ازاون خانواده حرفی زده بشه.


نرگس اون روزها تحت فشار بود.کامران با ایرادهایی که از نرگس می گرفت عرصه رو بیشتر براش تنگ می کرد.نرگس نمی دونست چطورشد که اون شب کنترل خودش رو از دست داد.


دعواشون که بالا گرفت،ازدهنش پرید که طلاق می خواد و هیچوقت فکر نمی کرد که کامران اینقدرراحت قبول کنه.


اون روز وقتی کامران از سر میز غذا پاشد وگفت فردامیرم دادگاه، درخواست میدم هرگز فکرنمی کرد که راست گفته باشه.اما وقتی احضاریه ی دادگاه به دستش رسیدهمه چیز عوض شدوحالا بعد از سه ماه حکم نهایی داشت صادر میشد.


پله های دادگاه تموم شده بود .دیگه فاصله ای تا محل صدور حکم نداشت.برگشت .نگاهی به دراصلی انداخت.چشمش به ماشین کامران افتاد که جلوی در ترمز کرد.


دلش نمی خواست زندگیش به این راحتی به هم بخوره.کامران رو دوست داشت .می دونست اونم عاشقشه.اشتباه کرده بود وباید برمی گشت وعذرخواهی می کرد.


پیاده شدن کامران از ماشین رو دید.باسرعت ازپله ها پایین اومد وکل صحن حیاط رو دوید.چند قدم بیشتر با کامران فاصله نداشت که یهو سرجاش خشکش زد.


کامران داشت با یه خانم احوالپرسی می کرد.خیلی باهم گرم گرفته بودن.اون خانم یه دسته گل مریم رو سمت کامران گرفت کامران خنده ی بلندی سرداد.دیگه طاقت دیدن این صحنه رو نداشت چقدر راحت گل مریم جایگزین گلهای نرگس همیشگی شده بود.


باخودش زمزمه کرد که”علت عصبانیت های زودرسش همین بود؟!!!!


سرش گیج می رفت.به زور خودش رو به کنار آبخوری توی حیاط رسوند.شیر آب رو باز کردوصورت خیس از اشکش رو با آب خیس تر کرد.


تو همین حال بدش صدایی از پشت سر شنیده شد.برگشت.نگاه کرد فرهاد بود که به سختی ازبستر بیماری خودش رو به اونجا رسونده بود.هرچند خودش توان حرکت نداشت اما نخواسته بود پرستار روزهای آخر زندگیش رو تنها بزاره.


نگاهش رو به چشم های پر از اشک نرگس دوخت و گفت:اگه دوستش داری کمی صبر کن.اما نرگس با تنفر،بلند فریاد کشیدهرگز هرگز وتندتند به سمت پله ها دوید.


فرهاد به سمت نیمکت کنار حیاط رفت وآروم منتظر موند.حالش خرابتر ازاون بود که توان بالارفتن از پله هارو داشته باشه.


سرش آروم روی شونه هاش خم شدو نگاهش چرخید روی دسته گلی از گل های مریم زیبا که بی رحمانه روی نیمکت رها شده بود.


.


.


کامران توی اتاق تنگ و تاریک اداره به نرگس فکر می کرد و به این که نمی تونست باور کنه که نرگس،نرگس عزیزش که از چشم هاش بهش بیشتر اعتماد داره ،بهش خیانت کنه.


چقدر حماقت کرده بود .چقدر زود تصمیم گرفته بود.اون روز که یه تلفن ناشناس بهش گفته بود فرهاد برگشته و نرگس مدام پیش فرهاده اصلا باور نکرده بود اما سر میز غذا وقتی دعواشون شد یهو کنترلشو از دست داده بود یهو فکر کرده بود که نرگس دروغ میگه.یهو…


وحالا که سه ماه ازنرگس دور بود خوب فهمیده بود که چقدر بهش وابسته ست.امروز روز دادگاه بود و اون اصلا دلش نمی خواست که نرگس رو از دست بده.


بلند صدا کرد آقایحیی. آقایحیی آبدارچی اداره بود .یه پیرمرد مهربون که گاهی کارهای بیرون پرسنل رو هم انجام می داد.یه نگاه به آقایحیی انداخت و گفت میشه بری و یه دسته گل نرگس واسم بخری؟آقایحیی چشمکی زد وگفت سالگرد ازدواجتونه آقا؟ کامران تبسمی کرد ومقداری پول روی میز گذاشت.چند لحظه نگذشت که آقایحیی بایه دسته گل مریم برگشت وگفت:”آقا گل نرگس نداشتن با اجازتون گل مریم خریدم.”کامران لبخندی زد و گفت :”ایرادی نداره.”


دیگه چیزی به ساعت یازده نمونده بود.باید سریعتر می رفت و نرگس رو از تصمیمی که گرفته بود منصرف می کرد.کتش رو پوشید از اتاق بیرون اومد.سوار ماشین شدو به سمت دادگاه حرکت کرد.هنوز نصف راه رو طی نکرده بود که آقایحیی بهش زنگ زدکه گل هارو جا گذاشته و وقتی مسیرش رو پرسید معلوم شد که خانم کیانی ،یکی از همکاران اداره ،قصدرفتن به همون مسیر رو داره وقرار شد دم در دادگاه گل ها رو بهش تحویل بده وخانم کیانی به موقع رسید و گل هارو جلوی درب دادگاه به کامران داد.


کامران تشکر کرد وداخل حیاط شد.به محض ورود چشمش به آبخوری کنار حیاط افتاد.نرگس، نرگس عزیزش رو دید چقدر تو این سه ماه عوض شده بود .انگار پیر شده بود .دلش براش سوخت و خودش رو لعنت کرد.خواست بره جلو اما…خشکش زد.حتی با اون کلاه و سرتراشیده هم باز براش آشنا بود.فرهادبود فرهاد.کاخ آرزوهای کامران فرو ریخت.پس اون ناشناس،اون تلفن،اون حرف ها،چقدر من احمق بودم.دلش لرزید. گل هارو پرت کرد روی نیمکت کنار حیاط.دیگه به اون احتیاجی نداشت.نرگس براش مرده بود.فکر کرد ،می تونه بازم باهاش زندگی کنه؟بلند فریاد زد نه ،هرگز هرگز.ودوید به سمت پله ها وتندتند از پله ها بالا رفت.

.


.

آیا شما مطمئن هستید که دیگه قادر به ادامه ی زندگی باهم نیستید؟”

این سوالی بود که قاضی از نرگس و کامران پرسید.کامران سرش رو پایین انداخت و آروم گفت :بله جناب قاضی.نگاه قاضی به سمت نرگس چرخید.نرگس گیج ومبهوت جواب داد بله.حکم صادر شد وهردوازاتاق بیرون آمدند وپله هارو طی کردند.ازحیاط گذشتند و دم در،آخرین ایستگاه باهم بودنشان هم سپری شد.

داخل حیاط غلغله ای بر پابود.عده ی زیادی دور هم جمع شده بودند.انگار اتفاقی افتاده بود.بله یک نفر روی نیمکت کنار حیاط در حالی که مسیر نگاهش به گل های مریم ختم می شد روحش رو به فرشته ها سپرده بود.


.


نویسنده : یاسمن آرام


۱۷ سالم بود . تا این سن جرات حرف زدن و هم صحبت شدن با هیچ دختری رو نداشتم ، بحث ترس از اونا نبود بحث خجالت کشیدن و یه جورایی معذب بودن بود . تو مهمونی هایی که دخترا بودن کلا یا سرم پایین بود یا اصلا نمیرفتم . کلا بگم تا ۱۷ سالگی دختر ندیده بودم . و اصلا نه همبازیشون شده بودم و نه از روحیات و خواسته هاشون با خبر بودم.



یه روز از مدرسه داشتم برمیگشتم و خیلی هم سرحال بودم ، دیدم جلوم یه دختر داره راه میره و دوتا پسر پشت سرشن و هی دارن قربون صدقه ش میرن . یه لحظه ناراحت شدم و از ذلیل بودن پسرا حالم بد شد ولی بعد چند دقیقه از حرفایی که پسرا میزدن خندم میگرفت . وقتی یکی از پسرا بهش گفت آیا بابات نیمخواد منو ببینه ؟ آیا داماد خوش تیپ لازم ندارن واسه روز مبادا ؟

من بشدت خنده م گرفت و یهو دختره برگشت و توقف کرد یکی از پسرا ترسید و اومد عقب و پای من رو له کرد . چشمم تو صورت دختره بود . منم ترسیدم زیاد . دختره برگشت و به پسرا گفت چرا !!! بابام خیلی دوست داره ببیندت صبر کن بهش زنگ بزنم ببین چطور میخوادت …

دید که من زیاد ترسیدم بهم گفت شمام با اینایی ؟؟؟ به تته پته افتادم و گفتم نه بخداااااا.

تا شب قیافه دختره تو ذهنم بود . صبح که بیدار شدم اولین موضوعی که بهش فکر کردم همون دختره بود . یعنی کل فکر و ذکرم شده بود اینکه آیا ضایع شدم جلوش ؟ آیا سوتی دادم ؟چرا من مثه اون پسرا نمیتونم با دخترا کنار بیام و یا متلک بگم !!! حالم خیلی بد بود.

روز بعدش بازم از مدرسه برگشتم و باز هم مثه اون روز دقیقا تو همون ساعات بود که دختره چندین متر جلو ترم داشت میرفت ، فهمیدم که یا مدرسه میره یا همون ساعات اونجاها کاری داری.

همین روال برام عادی شده بود و هر روز میدیدمش و بیخیال از کنارش رد میشدم.

دقیقا یادمه ۲۷ آبان بود مامان بزرگم فوت کرد و تو شهر ما رسمه که مردا و اونم فقط افراد درجه یک و خیلی نزدیک میان خونه باهم صاحب عزا رو میبینن و میرن.

عزاداری خونه ما بود . تو جمعیت داشتم هی نگاه میکردم که دوستی کسی فامیلی رو ببینم و برم باهاش حرف بزنم در کمال ناباوری چشمم به دختره افتاد و کلی جا خوردم دیدم با مامانش داره میان طرف ما و منم که چون وظیفه چایی اینارو برعهده داشتم ترسیدم و باز رفتم دنبال کارام.

برگشتنی دیدم مامانش ، مامان منو بغل کرده و باهم گریه میکنن ، چایی رو بردم براشون و دیدم مامانم حالش بهتر شد و دست دختره رو گرفت و هی گفت آتوسا جاااااااااااان آتوسا جااااااااااان.

ای وای من مامانم میشناختش و منم هی سرخ میشدم و یه حس بدی داشتم.

چایی رو که بردم جلوش یه سلام کردم و لرزان لرزان دووور شدم . تا اخر وقتی که اونجا بودن از زیر نگاه های سنگینم بیرون نرفت … یعنی اینقدر نگاش کردم که نگوووووووو

هر بارم که اون منو نگاه میکرد فوری نگاهم رو مییم که چند باری هم بهم مشکوک شد . سری بعد که چایی بردم براش گفتم بخدا این بار باهاش یه ذره حرف میزنم بذار منم مثه بقیه آدم بشم . دخترم یه چیزی مثه پسر !

چایی روبردم و اونم فهمیده بود مامان بزرگ من فوت شده تسلیت گفت و منم گفتم منو یادت نمیاد؟

گفت نه مگه هم رو دیدیم ؟

گفتم اره بابا اون روز یادته که دوتا پسر مزاحمت شدن ؟ یهو گفت وااای تو بودی اون ؟ منم باز ترسیدم و گفتم نه بخدا

خندید و گفت میدونم اذیتت کردم

گفت پس از دوستای محترمتون بودن ؟ بازم گفتم نه بخدا نمیشناختمشون.

باز یه لبخند زد.

گفت ولی خوب از پسشون بر اومدی یعنی اگه تو کتکشون نمیزدی معلوم نبود چه بلایی سرم میاوردن.

منم با کمال تعجب از حرفاش هیچی نمیفهمیدم فقط میدونستم داره اذیتم میکنه و منم تحمل اینجور چیزا رو ندارم.

یعنی دوس ندارم تو نقطه ی ضعف قرار بگیرم . بهش گفتم نه من کاریشون نداشتم بهشون هیچیم نگفتم حتی اونا پای منو لگد کردن . چنان خندید که حتی مامانش بهش تذکر داد که مراسم عزاس.

همیشه از اینکه یکی مقصرم کنه یا یه چیزی رو بهم نسبت میداد متنفر بودم و فوری جواب میدادم این بارم همینجور برخورد کردم و تو سه تا سوالش فوری حرفاش رو رد کردم ولی نمیدونم چی شد تو سوال اخرش دوست داشتم حرفی رو که میزنه قبول کنم و بهش بگم چشم.

گفت پسر خوب دیگه مزاحم دختر مردم نشی باشه ؟ منم با خنده گفتم چشم.

چند روز گذشت و من باز مدرسه رفتم و تو راه هرچی چش چرخوندم ندیدمش یهو یکی از پشت سر اومد و گفت آهااااااااااااااای مزاحم بدمت دست پلیس.

فوری برگشتم دیدم خودشه فوری سلام کردم . گفت وای لباس سیاهتو در آوردی ؟ گفتم آره بابا عزا بیشتر از سه روز کراهت داره.

گفت همینه دیگه ادما اینقدر بی وفا شدن ادم جرات نمیکنه سرش رو بذاره زمین.

گفتم من بی وفا نیستم من عاشق مامان بزرگم بودم و هستم . خندید و گفت خوب الان که عشقت رفته میخوای چی بکنی ؟

گفتم والا زوده ولی خوب باز میخوام عاشق بشم.

گفت نه بابا از روز مراسمتون کلی سر و زبون گرفتی بهتر شدی تو !!! پس میخوای عاشق بشی ؟

منم خندیدم و گفتم آره عاشق اون یکی مادر بزرگم.

اینقدر خندید که منم از خنده هاش شاد شدم و خندیدم.

تو عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم و هیچ وقت هم این طور شاد نبودم.

داستان رو خلاصه کنم که زیاد کشش نیاد.

تا یک سال کامل حتی بدون شماره دادن به هم ، حتی بدون پرسیدن آدرسش ، و حتی بدون یک بار منحرف شدن نگاهمون یا دیدمون و یا ذهنیتمون هر روز با همدیگه مسیر مشترک مدرسه تا خونه رو میرفتیم.

یعنی یک سال کامل باهاش بودم و خوش میگذشت برام ، یه روز برگشت و بهم گفت آرام بنظرت دوتا عاشق چه خصوصیاتی دارن.

منم با شوخی گفتم هردوتاشون خوشگلن ، هر دوتاشون دانش آموزن ، هر دوتاشون آرام و آتوسان.

برگشت و بهم گفت وااااااااااااای آرام بخدا من عاشقتم ، یعنی اولین باری بود که هم براش از عشق گفتم و هم اون حرف دلش رو زد ،

بهم گفت آرام از اینکه در کمال سادگی داری شوخ و شیطون میشی اینقدر شادم اینقدر شادم اینقدر شادم که میخوامت برای همیشه / منم کلی ذوق کردم و گفتم ترو خدا بیا کم کم جدی بشیم و مال همدیگه بشیم.

تو همونجا به همدیگه قول دادیم و چند ماهی با همین روال گذروندیم.

یه روز بهش گفتم آتوسا بیا من بطور رسمی تک و تنها از تو خواستگاری کنم و تو هم جواب مثبت بده نمایشی !

رفتیم تو پارک کنار مدرسه یه شاخه گل قشنگ براش گرفته بودم و تو پارک کنار همدیگه نشستیم و منم خیلی مودب و خوش تیپ شده بودم و با کمال احترام گفتم :

آتوسا خانم ، من میخوام کل دنیا رو به پات بریزم ، من میخوام هر چی تو دنیا دارم ول کنم و فقط تورو بگیرم ، آتوسا خااااااانم من بین دنیا و تو باید یکی رو انتخاب کنم پس یا تو یاااااااااااااااااا تو.

آتوسا خانم حاضری زن من بشی ؟؟

اونم خیلی قشنگ و مجلسی گفت با اجازه بزرگترا بهیچ وجــــــــــــــه و بعد خنده قشنگی کرد / یعنی چنان تو اون لحظه دلم خواست بغلش کنم که تو عمرم هیچی اینجوری رو دلم نمونده بود / اون روز قشنگترین روز زندگیم بود که آتوسا تا غروب هی خودشو مال من دونست.

دقیقا هفت ماه بعد این قضیه ما عقد کردیم و تا دوران عقد هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت دستمون هم به همدیگه نخورد ، و هیچ وقت هیچ وقت عشقمون رو با هوس قاطی نکردیم و الانم تقریبا بعد ۵ سال زندگی مشترک روز به روز عاشق تر میشیم و اینکه یه نی نی ۴ ماهه هم تو راه داریم :)


پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه‌ام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می‌کردیم. می‌دونستیم بچه‌دار نمی‌شیم، ولی نمی‌دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی‌خواستیم بدونیم. با خودمون می‌گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه می‌خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می‌زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می‌کنی؟»



فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.»

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟»

گفت: «من؟»

گفتم: «آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می‌کنی؟»

برگشت و زل زد به چشامو گفت: «تو به عشق من شک داری؟»

فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمی‌کنم.»

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.

گفتم: «پس فردا می‌ریم آزمایشگاه.»

گفت: «موافقم، فردا می‌ریم.»

نمی‌دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می‌جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو می‌شد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان می‌دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می‌گرفتم. دستام مث بید می‌لرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم.

علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی‌دونم که تغییر چهره‌اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا می‌گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می‌شد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری می‌کنی؟»

اونم عقده‌شو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟! من نمی‌تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.»

دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟»

گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می‌بینم نمی‌تونم. نمی‌کشم…»

نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می‌گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: «می‌خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی‌تونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.»

دلم شکست. نمی‌تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشته بودم: «علی جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می‌شم. باید بدونی که می‌تونم. دادگاه این حقو به من می‌ده که از مردی که بچه‌دار نمی‌شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بی‌اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم. اما نمی‌دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم…مهناز.»



ببین !
زندگی یک معامله است.
چیزی میگیریم و چیزی میدهیم
خودخواهانه است که تنها بخواهیم چیزی به دست بیاوریم
و نخواهیم از دست بدهیم.
باید یادمان باشد که عشق مثل گلوله ای از آتش است
باید مواظب سوختن دستهایمان باشیم
باید مواظب باشیم که هر ازگاهی آنرا دست به دست کنیم
تا دستمان نسوزد و آزار نبیند.
اگر طاقت نداشته باشیم از دستمان می افتد پائین
و مثل چینی نازک صورتی یک دل حساس میشکند.

قایقت شکست ؟ پارویت را آب برد ؟ تورَت پاره شد ؟

صیدت دوباره به دریا برگشت؟

غمت نباشد چون خدا با ماست !

هیچ وقت نگو ؛ از ماست که برماست !

بگو خدا با ماست.


اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند! دلی را نشکنی.

اگر پارویت را آب برد، باشد ! آبرویت را آب نبَرَد! آبرویی نبری.

اگر صیدت از دستت رفت، باشد! امیدت از دست نرود ! امید کسی را ناامید نکنی.

امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!

خدایت را شکر کن. دوباره شکر کن !

اگر چیزی به دست نداریم دست که داریم دوباره به دست می آوریم.

دوباره می سازیم و دوباره به دست می آوریم.

دوباره می خریم و دوباره می خندیم.


داستان عاشقانه و جالب پیاده روی 

از نویسنده خوب کشورمان پویان اوحدی کـه در سرودن شعرهای عاشقانه مهارت خاصی دارد و تا پایان مـا را مجذوب کلمات و جمله بندی هاي خودش میکند. 


 


آن سال زمستان بعد از سال‌ها برف باریده بود ، خلوت بودن شهر هر آدمی را وسوسه می کرد کـه خانه و زندگی را بگذارد بـه امان خدا و برود یک دل سیر شهرگردی کند ظهر بود کـه زنگ زد گفت حق نداری بعدازظهر ات رابا هیچ موجود زنده اي جز مـن تقسیم کنی ، می دانی زمانی کـه برف تازه روی زمین نشسته اسـت بهترین زمان دنیا برای قدم زدن هاي دو نفره اسـت ، حداقل اش برای مـا خیلی اینطور بود


 


سرنوشت آن خیابان همیشه برایم جالب بود ، از خلوت بودن همیشگی اش گرفته تا آن درختان توت تماشایی اش ، نمی دانم چرا اما همیشه آن خیابان نخستین انتخابمان برای پیاده روی بود . شهر آن قدر خلوت بود کـه ده دقیقه بـه ده دقیقه هم ماشینی از کنارت رد نمیشد ، دستم را محکم گرفته بود ، نه برای سُر بودن زمین ،


 


یکی از عادت هایش بود ، یکی ازآن عادت هایي کـه می توان تا ابد عاشق اش بود. وسط پیاده روی مان بودیم کـه یک تاکسی جلوی پایمان ترمز زد ، شیشه راکه پایین داد بدون هیچ حرف اضافه اي گفت : بیاین بالا کـه خیلی سرده !دستم را کشید اینطرف و بعد با همان لبخند همیشگی آرامش بخش اش بـه راننده گفت : مرسی آقا ، اصلا اومدیم کـه قدم بزنیم .


 


مـن با تبسمی کـه یک بچه ي هفت ساله هم میفهمید کـه بـه شدت از سر رضایت اسـت راننده را فقط نگاه می‌کردم ، راننده بـه مـن لبخند زد ، ازآن لبخند هایي کـه می دانستم چقدر حرف درونش انبار شده اسـت و بعد گفت : قدرشو بدون و همانگونه کـه مارا برانداز می‌کرد شیشه اش را کشید بالا و رفت .


 


چند شب پیش همانقدر اتفاقی سوار همان تاکسی شدم ، آقای راننده پیرتر شده بود – مـن هم همین طور ، اصلا مرا نشناخت ، راستش انتظار دیگری هم غیر از این نداشتم جلو نشسته بودم و جز مـن مسافر دیگری هم نبود ، وقتی بـه میدان آخر رسیدیم ، هنگام پیاده شدن ، درست در آن لحظه اي کـه در اتومبیل را تا نیمه باز کرده بودم و یک پایم روی زمین بودو نگاهم بـه سمت آنطرف میدان بـه آقای راننده گفتم :


 


مـن حرفت رو گوش کردم ، اما اون گوش نکرد.

همان طور کـه نگاه بهت آورده و عجیب راننده بروی تمام جانم سنگینی می کرد از خودرو پیاده شدم .

بـه پشت سرم نگاه نکردم اما صدای حرکت کردن اتومبیل را تا آخرین لحظه اي کـه در تاریکی گم می‌شدم نشنیدم کـه نشنیدم .

همین .


 


یواش تر برو مـن می ترسم عنوان داستان عاشقانه اي اسـت کـه امروز برای طرفداران احساس دراین پست قرار داده ایم.


 


زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آن ها از صمیم قلب یک دیگر را دوست داشتند.


 


زن جوان: ‘یواشتر برو مـن میترسم’ مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!


 


زن جوان: ‘خواهش میکنم، مـن خیلی میترسم.’ مردجوان: ‘خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!’


 


زن جوان: ‘دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟’ مرد جوان: ‘مرا محکم بگیر’


 


زن جوان: ‘خوب، حالا میشه یواشتر؟’ مرد جوان: ‘باشه، بـه شرط این‌کـه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم آسان برونم، اذیتم می‌کنه.’


**


 


روزبعد رومه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. دراین سانحه کـه بـه دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.


 


مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این‌کـه زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خودرا بر سر او گذاشت و خواست برای آخرینبار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این اسـت عشق واقعی!


 


یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند جلوی ویترین یک مغازه می‌ایستند:


 


دختر:وای چـه پالتوی زیبایی


پسر: عزیزم بیا بریم تـو بپوش ببین دوست داری؟


 


وارد مغازه می‌شوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه کـه خوشش اومده


 


پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟


فروشنده: 360 هزار تومان


پسر: باشه میخرمش


دختر: آروم میگه ولی تـو اینهمه پول رو از کجا میاری؟


پسر: پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش


چشمان دختر از شدت خوشحالی برق می‌زند


 


دختر: ولی تـو خیلی برای گرد آوری این پول زحمت کشیدی…


میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری


 


پسر جوان رو بـه دختر بر میگرده و میگه:


مهم نیست عزیزم مهم این‌کـه با این هدیه تـو را خوشحال میکنم


برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم


بعد از خرید پالتو هر دو روانه پارک شدن


 


پسر: عزیزم مـن رو دوست داری؟


دختر: آره


پسر: چقدر؟


دختر: خیلی


پسر: یعنی بـه غیر از مـن هیچ کس رو دوست نداری و نداشتی؟


دختر: خوب معلومه نه


 


یک فالگیر بـه انها نزدیک می شود رو بـه دختر می کند و میگویید بیا فالت رو بگیرم و دست دختر را میگیرد


 


فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده اي درخشان عاشقی عاشق


چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق می زند


فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با مو هاي مشکی و چشمان آبی


زیباترین داستان های کوتاه عاشقانه | 10 داستان عاشقانه


دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند. پسر وا میرود. دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون می‌کشد. چشمان پسر پر از اشک می شود. رو بـه دختر می‌ایستد و می گوید: وی را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم. دختر سرش را پایین می اندازد.


 


پسر: تـو اون پالتو را نمی خواستي فقط می خواستی وی را ببینی مـا هرروز ازآن مغازه عبور میکردیم و همیشه تـو از آنجا چیزی می خواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با مـن اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش رابا خود نبرد…



دخترک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمیخواست احساسات خود رابه پسر ابراز کند، از این‌کـه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور وی را می‌دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک درود بـه یک دیگر، دل دختر را گرم می کرد.


 


او کـه ساختن ستاره هاي کاغذی را یاد گرفته بود هرروز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می‌نوشت و کاغذ رابه شکل ستاره اي زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با مو هاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش بـه باریکی یک خط می شد.


 


در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بـه دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامیکه همه ی دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می‌نوشتند یا تلفنی با آن ها حرف می زدند، دختر در سکوت بـه عدد اي کـه از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای اولین بار دلتنگی رابه معنای واقعی حس کرد.


 


روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. بـه یاد نداشت چند بار دست هاي دوستی راکه بـه سویش دراز می شد، رد کرده بود. دراین چهار سال تنها در پی آن بود کـه برای فوق لیسانس در دانشگاهی کـه پسر درس میخواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک‌بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود کـه بعنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد.


 


اما پسر در همان سال فارغ‌التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری هاي روی قفسه اش بـه شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد ودر شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید کـه پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده اسـت. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.


زیباترین داستان های کوتاه عاشقانه | 10 داستان عاشقانه


در مراسم عروسی، دختر بـه چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بودو بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم ازآن توست… و کاغذ رابه شکل ستاره اي زیبا تا کرد.


 


ده سال بعد، روزی دختر بطور اتفاقی شنید کـه شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده ودر حال ورشکستگی اسـت. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هرروز وی را اذيت میدهند. دختر بسیار نگران شد و بـه جستجویش رفت شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود راکه تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.


 


پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بودو تنها زندگی می کرد. دراین سال ها پسر با پول هاي دختر تجارت خودرا نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود رابه او بدهد اما دختر همه ی را رد کرد و قبل از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟


 


پسر برای مدت طولانی بـه او نگاه کرد ودر آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی بـه مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر بـه شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هرروز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در بین دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، میتوانید آنرا برای مـن نگهدارید؟


 


پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود کـه ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته هاي روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.


 


= پدربزرگ، رویش چـه نوشته شده اسـت؟


= پدربزرگ، چرا گریه می‌کنید؟


 


کاغذ بـه زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این اسـت کـه در دنیا کسی هست کـه بی اعتنا بـه نتیجه، دوستت دارد.


 


یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تـو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم.


 


دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی کـه ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود.حالا نمی‌دونم همون بود یا نه. اما همونی بود کـه مـن ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم.


 


خیلی جا خورده بودم. گفت چی می‌گی؟ گفتم چی می‌گم؟ می‌گم حالا؟ هم اکنون؟ واقعاً حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی‌اي تـو خونه کـه مامان خالی کرده بود. مـن هم رفتم تـو اتاقم. نمی خواستم بزنم تـو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو بـه چـه درد مـن می‌خوره!؟


 


مـن کـه خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تـو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش بـه نوه عموم.یه روز اولین عشق زندگیم کـه چهارده سال ازم بزرگ‌تر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی کـه چند سال ازش بزرگ تر بود ازدواج کرد. منم کـه نمی خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم این‌طوری تموم میشد کـه یه روزی بر می‌گرده.


زیباترین داستان های کوتاه عاشقانه | 10 داستان عاشقانه


وسط داستان هم این‌جوری بود کـه داره همه ی تلاشش رو می‌کنه کـه برگرده. این وسطا هم گاهی بـه مـن از فرانسه زنگ می‌زد و ابراز دلتنگی می کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره‌اي ندارم جز این‌کـه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم بـه دل کندن. مـن هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم کـه برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم کـه برگشته، تا این‌کـه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تـو فیس بوک پیدا کردیم همو.

اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً هم اکنون؟ مـن خیلی وقته کـه دل کندم! یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود کـه فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه کـه تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت می‌دونی کـه پژمان برنمی‌گرده. گفت ولی مـن صبر میکنم. هر کاری هم لازم باشه میکنم.

یکسال بعد رفت پیش یک دعانویس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره‌ام خیلی خوشحال بود. بـه خودم گفتم حتما استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم کـه از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی خشمگین بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود کـه مـن فکر میکردم. گفتم پژمان همونی بود کـه تـو فکر می کردي، ولی اونی نبود کـه هم اکنون می خواستي…


صبح روزبعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌هاي روی مو هاي فرش اتلاف نکرد. مدام جمله‌اي راکه سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود بـه یاد می‌آورد.سعید درحالی‌کـه دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونه‌اش را بوسید و تا جاییکه مطمئن شود نفس‌هایش لاله گوش مرجان را نوازش می کند دهانش را جلو برد و بـه آرامی زیر گوشش گفت:


 


تـو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن کـه بشی. تـو روی سرت یه دریای مشکی داری. می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. مـن برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچ وقت موجارو از موهات نگیر. در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت می کرد. رژ لب قرمزش را از لابه‌لای خرت و پرت‌هاي کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت


 


مـن تـو رو نه بـه خاطر این‌کـه دوستم داری، بلکه بـه خاطر این‌کـه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم. و درحالی‌کـه هنوز گونه‌ اش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت.


طوبا خانم کـه فوت کرد، همه ی گفتند چهلم نشده حسین اقا میرود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین اقا بجای این‌کـه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا کـه داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند کـه بـه او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین اقا داد.


 


حسین اقا کـه برآشفت، همه ی گفتند یکیدیگر کـه بیاید جای خالی زنش پر می شود. حسین اقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت ودر رابه هم کوبید. «همه ی» گفتند یک مدتی تنها باشد وادار می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین اقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت.


 


«همه ی» گفتند امسال دیگر حسین اقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین اقا زن بگیرد، حسین اقا میگفت آن‌موقع کـه بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و بـه پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود.


 


همه ی گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش اسـت، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین اقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌هاي همه ی را نمی‌شنید. دیروز حسین اقا مرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد بـه کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:


زیباترین داستان های کوتاه عاشقانه | 10 داستان عاشقانه


هر چیز کـه مال تـو باشد خوب اسـت، حتی اگر جای خالی «تـو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست کـه با یک مشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌ وقت دل نمیشود.


مرد نصفه شب در حالی‌کـه مست بوده میاد خونه و دستش می خوره بـه کوزه ي سفالی گرون قیمتی کـه زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه ی چیو تمیز می کنه


 


صبح کـه مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت کـه زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالیکه دعا می کرد کـه این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … کـه متوجه یه نامه روی در یخچال می شه کـه زنش براش نوشته


زیباترین داستان های کوتاه عاشقانه | 10 داستان عاشقانه


زن: عشق مـن صبحانه ي مورد علاقت روی میز آمادست مـن صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم زود بر می‌گردم پیشت عشق مـن دوست دارم خیلی زیاد


 


مرد کـه خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه کـه دیشب چـه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه دیشب وقتی مامان تـو رو برد تـو تخت خواب کـه بخوابی و شروع کرد بـه این‌کـه لباس و کفشت رو در بیاره تـو در حالیکه خیلی مست بودی بهش گفتی…


 


هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن… مـن ازدواج کردم زنم تـو خونه منتظر منه… از مـن دور شو…


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

طراح سایت ديگ بخار، قيمت بويلر، قيمت سختي گير Chris وکلای آسا آموزش های همگانی طرفداران باشگاه بارسلونا Jenna